بایگانی فروردين ۱۳۹۳ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

13 سنگ را به پشت سر پرتاب کن؛ هر سنگ نمادی از مشکل و رنجی‌ست که باید از شما به دور باشد و به ازای هر سنگ، یک آرزوی نیک برای خود بخواه :) +بعد نوشت: فکر کردم بهتره اینم اشاره کنم که این متن، صرفا یه نوشته نیست! این یه رسم هستش بین اقوام کُرد که از ایام خیلی دوری تا به الآن پابرجا مونده :)

۹۳/۰۱/۱۳ | ۱۳:۲۳
آدرینا
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که از یکنواختی روزها به ستوه آمده باشید و مثل ده‌ها فیلم و کتابی که دیده و خوانده‌اید، دلتان کمی هیجان طلب کند. روزمرگی‌ای که دچارش شده‌ایم، آنقدر کسالت‌بار هست که گاهی آدم دلش می‌خواهد از تمام آنچه بدان عادت کرده است، دست کشیده و رها شود... فکر اینکه "یک روز می‌روم" به سر شما هم خطور کرده؟ اینکه همه‌چیز را بگذارید برای گذشته و بگذرید ازین لحظه‌ها؟ حس آدم‌ها خیلی مهم است... وقتی یک آدم پرانرژی کنارتان باشد که همه‌اش زندگی را به فال نیک بگیرد و از ثانیه‌هایش لذت برد، نمی‌شود منِ بغل‌دستی بُغ کنم و سرم در لاک خودم بماند. کم‌کم منم به همان مقدار که انرژی می‌گیرم ازش، انرژی می‌گذارم برای خوش بودن هردومان. تصمیم گرفته‌ام کمی تجدید نظر کنم! نه اینکه آدم‌های کسالت‌بار را از زندگی‌ام خط بکشم، نه. چون روزی می‌رسد که من هم حال و حوصله‌ی خودم را نداشته باشم و آن‌روز دلم خواهد سوخت اگر مرا خط زنند از زندگی‌هاشان، این راه نه... می‌خواهم برای خودم وقت بگذارم و انرژی. می‌خواهم خودم را بخندانم، که مجبور کنم این منِ من را، کارهایی که دوست دارد انجام دهد. که برای خواسته‌هایش بجنگد، تلاش کند. هیچ‌کس دو دستی چیزی را تقدیم آدم نمی‌کند، مگر اینکه برای بدست آوردنش قدری لباست خاکی شود، پاهایت خسته و دستانت درد گرفته. هدیه گرفتن از این زندگی، کمی سخت‌تر است. آدم باید زحمتش را کشیده باشد و بعد، زیر سایه‌ی درخت محبوبش چای نوشد. می‌خواهم آدم‌های خسته‌ی دور و برم را سر ذوق بیاورم. آن‌وقت اگر یک روز من بی‌حال بودم و غُرغُرو، آنقدری وجد و اشتیاق دارند که مرا دوباره به زندگی برگردانند. کارهای زیادی برای انجام هست و وقت... نه، وقت هم کم نیست. کلی راه مانده و من هنوز شدیدن به این زندگی امیدوارم :) +فردا روز طبیعتی است که ما قلم به دستان خوب بلدیم از ابر و آسمان و خاک خیس‌خورده‌اش بنویسیم. به جای نوشتن و همیشه تئوری زیستن، فردا اهل عمل باشیم. چه اشکال دارد که اگر باران هم بارید، بخندیم؟ یا باد را به حرف بگیریم و دلی سبک کنیم؟ اصلن همان سبزه و چمنی که باید گره‌اش زنیم، می‌شود کمی هم قلقلکشان داد و از ریسه رفتن‌هاشان شاد بود. هوم...؟ به جای نوشتن از ابر و باد و مه و خورشید و فلک، کمی هم به زندگی گوش دهیم و طبیعت را، زندگی کنیم.

۹۳/۰۱/۱۲ | ۱۳:۵۴
آدرینا
درختان؛ به احترامت کلاه از سر برمی‌گرفتند و گنجشک‌ها میان آشیانشان، پچ‌پچانه حرف می‌زدند. بودنت گاهی سخت می‌شد، گاهی زیادی سرد... خشم و عُصیانت، به لرز می‌نشاند دل‌ها را. مثل فرمانده‌ای که سپاهیانش، ترس و عشق را توأمان تجربه می‌کردند، حضورت گاه مایه‌ی مباهات بود و دیگر بار، رنجوری... شاید! حالا که رفته‌ای بنفشه‌ها تمام‌قد، به احترامت برخاسته‌اند و نهال‌ها، با شکوفه‌هاشان بوسه می‌زنند بر قدمگاهت. اینجا همه دلتنگت شده‌ایم... خاطرت باشد زمستانم! دوستت دارم...

۹۳/۰۱/۱۰ | ۱۴:۳۵
آدرینا
به اشتباه نگاشته‌اند شناسنامه‌ام را؛ میلاد من، نسب از بهاری دارد که آغازش ز توست. و موطنم، شهری‌ست که عطر نفس‌هایت را می‌پراکند. من از هوای تویی دم می‌گیرم که چشمانت، طلوع خورشید را نوید می‌دهدم... مست‌گویی نیست! نوشتن از دست‌هایت و رج زدن واژه‌ها، به لبخندهایی شیرین. +چیزی ورای نام و نشان است آدمی؛ احساس و عاطفه و عشق، سندِ هستِ وجود است.

۹۳/۰۱/۰۸ | ۱۹:۲۸
آدرینا
این پست حرف الان نیست، سه ماه پیش هم نوشتم ازش... +ادامه‌ی مطلب: به گمانم خودخواهی‌ست! دوست داشتن، بیشتر از دوست داشته شدن می‌ارزد. آری، اما اینکه از محبت دیگران بگریزی هم، عاقلانه نیست. خوب یا بد، هیچکس مطلق نیست. دوست داشتنت، یعنی همان حس خوب و ناب که سهم دیگری شده‌ست. چرا خوب‌هایی که می‌خواهی را از دیگران دریغ می‌داری؟ مگر باورت نیست که از هر دست بدهی از همان دست هم خواهی گرفت؟ بگذار دوستت بدارند که فرصتی هم برای دوست داشتن از آن تو باشد... "تو تا آخر عمر در قبال کسی که اهلی کردی‌اش، مسئولی..." این را همه خوانده‌ایم! و باور تک به تک ما شده است. اما صحت این واژه‌ها وقتی‌ست که تو در شکل‌گیری احساس و عاطفه‌ی فردی دخیل باشی. دل داده باشی و دل بگیری که به قول آن نویسنده‌ای که نمی‌شناسمش، یکی بی‌دل نشود و دیگری دو دل. هوم...؟

۹۳/۰۱/۰۷ | ۲۳:۵۰
آدرینا
میم مثل...؟ میلادِ بودن! +توی آرشیو، فروردین 92 رو خوندم و کشف کردم که منم دومین ساله که تولدتو تبریک می‌گم و اصلا یادم نبود پارسالو... راستی، پارسال یه ماشین بهم دادی که گفتم دیگه می‌تونم باهاش برم غام‌غام :دی ولی خب اون موقع تصدیق نداشتم هنوز، الان دارم :دی و اضافه می‌نُمایم که دوردور دوز دارم :دی +تولدت مبارک :) با بهترین آرزوها...

۹۳/۰۱/۰۶ | ۱۵:۴۸
آدرینا
اینکه لحظه‌ی سال‌تحویل توی جاده باشی و روز تولدت بری تخت جمشید، تجربه‌های قشنگ و نوئیه و کاملا حسی و انحصاری... ما که به فال نیک گرفتیم شدیـــــــــــــد :) +راستی 22 سالگی مبارک ;)

۹۳/۰۱/۰۵ | ۰۳:۰۷
آدرینا