بایگانی آبان ۱۳۹۳ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۰ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

دست‌هایت را به من برگردان! عطر نارنجِ سرانگشت‌هایت را به یاد دارم. شب‌مستی‌هامان نزدیک است؛ آسمان هم آزین، برقص... +ادامه‌ی مطلب: یادتون هست هندسه‌ی دبیرستان؟ p => q تازه درک می‌کنم انگار همه چیزِ این زندگی شرطیه. و یک سری قوانین نانوشته‌ست، اما باید بلد باشی...

۹۳/۰۸/۲۰ | ۰۰:۴۵
آدرینا
به قعرِ خودی سقوط کرده‌ام، که خالی‌ست...

۹۳/۰۸/۱۹ | ۰۰:۱۰
آدرینا
چند سال است روزگار منی؛ مثل سیگارِ لایِ انگشتم... دُور تا دُورم ابر مشکوکی است، جبهه‌های هوای تنهایی، فصل‌فصلم هجومِ آبان‌هاست، تف به جغرافیای تنهایی... می‌روی نم‌نم و جهانم را، ساکت و سوت و کور خواهی کرد. لهجه‌ی کفش‌هات ملتهب‌اند، بی‌شک از من عبور خواهی کرد... در همین روزهای بارانی، یک نفر خیره‌خیره می‌میرد... تو بدی کردی و کسی با عشق، از خودش انتقام می‌گیرد... "تومور صفر - علیرضا آذر"

۹۳/۰۸/۱۸ | ۰۰:۱۳
آدرینا
فصلِ چیدن که بگذرد؛ نگاه خورشید، دیگر دوستانه نیست...

۹۳/۰۸/۱۷ | ۰۰:۰۲
آدرینا
بی‌تو بودن، حجم سنگینی‌ست! خودم را به دوش می‌کشم...

۹۳/۰۸/۱۶ | ۰۰:۱۷
آدرینا
کافه‌های شهر را پناهگاه کنید! مردم از باران رحمت، می‌هراسند...

۹۳/۰۸/۱۵ | ۰۰:۴۹
آدرینا
رفتن؛ فعل ساده‌ای بود انگار، شاید هم زیبا...! که صرف کردیمش به زبان عربان، و یاد گرفتیم با قائده‌ست در متون فرنگی‌ها...

۹۳/۰۸/۱۴ | ۰۰:۲۶
آدرینا
جای خالی؛ بیست‌وپنج صدم! +هیچ و پوچ زندگی را لبریزم...

۹۳/۰۸/۱۳ | ۰۰:۲۵
آدرینا
تصویر رویاهام واضح نیست، گُم می‌شی از دنیای وارونم. من پشت این پلکای بد خسته، رج می‌زنم، موهاتو می‌بافم... آغوش تو، شعرِ شکفتن بود. از بَر شدم حرف نگاهت رو. دست دلم رو شد ولی انگار، حرفای تو، تعارف بی‌جا بود. +ادامه‌ی مطلب: تنهایی؛ مثل باران پاییزی، وسوسه‌ی قدم زدن است در خیابان؛ که می‌روی، و باز می‌گردی؛ و تازه می‌فهمی: که خیس شده‌ای، تا مغز استخوان‌هات! "رضا کاظمی - خیال خام"

۹۳/۰۸/۱۲ | ۰۰:۳۱
آدرینا
وقتی موقع رد شدن از جلوی اتاق، چشمای بازت رو می‌بینه و می‌آد که محکم ببوستت. تو می‌مونی و یه لبخند بزرگ روی لبات و خلسه‌ی یه خواب شیرین. +با همون لحنی که همیشه می‌گم "پدر" و بعدش با خنده تکرار می‌کنی "پـــدر؟" :) +ادامه‌ی مطلب: بچه که بودم باید می‌رفتم مهد. هر روز بعد کلی منت‌کشی، قبول می‌کردم سه لقمه سهم صبحونه‌ام رو بخورم. مامان واسه خوردن اون سه تا لقمه شعر درست کرده بود، اینجوری مجاب کردن من راحت‌تر می‌شد. بعدش توی راهروی خونه قدیمی‌مون خم می‌شدی و بند کفشامو می‌بستی. وقتی می‌رسیدیم سر کوچه، بازی شروع می‌شد. دستای منو میون دستای بزرگ و گرمت می‌گرفتی و مثل یه ضربان، یه ریتم نوبتی، انگشتای همدیگه رو فشار می‌دادیم. این راز من و تو بود و هیچ‌وقت موقع گرفتن دستای کسی غیر از تو، این کار رو نکردم. حتی الان...

۹۳/۰۸/۱۱ | ۰۰:۲۸
آدرینا