بایگانی آذر ۱۳۹۴ :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۵۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

لذت عشق در رسیدن نیست، راز پرواز در پریدن نیست. عشق گاهی ستاره‌ای دور است، سیب سرخی برای چیدن نیست. با زبان نگاه صحبت کن، کار چشمت فقط که دیدن نیست! خانه‌ی دوست را که گم کردیم، راه پیدا شدن دویدن نیست. این که می‌گویم از تو کم شده‌ام، اعتراف است، فلسفیدن نیست! چند روزی سکوت سهم من است، فرصت گفتن و شنیدن نیست. گفتنی‌ها نگفته می‌مانند، وقت "من دوستت..." اکیدا نیست! اشک می‌ریخت، مرد عاشق بود، عشق به پیرهن دریدن نیست! بعد تو هر چه ابر در من باد، سرنوشتم به جز چکیدن نیست! فصل پروانگی برای من آه، معنی‌اش جز قفس تنیدن نیست! یک نفر در من است بعد از تو، می‌خراشد مرا ولی من نیست! آه...! عشق و سقوط مثل هم‌اند، آخر هیچ یک رسیدن نیست! فرهاد فریدزاده

۹۴/۰۹/۲۶ | ۱۷:۵۰
آدرینا
پرنده باشی و خود را به میله‌ها بزنی، کسی که هیچ‌کسی نیست را صدا بزنی. به هر چه هست، به هر چه که نیست شک بکنی، به چشم‌های خودت عینک "چرا؟!" بزنی. به بیگناهی ابلیس معتقد باشی، و در مناسک حج سنگ بر ... بزنی. هراس از شب تاریک و بیم موجت نیست، اگر که در ته مرداب دست و پا بزنی! دو دست خالی از جام باده، زلف یار... به دست‌هات سرنگ پر از هوا بزنی! اگر که قد بکشی درد می‌کشی خوب است، خودت اضافه‌ی خود را یواش تا بزنی. و مرد مادرِ درد‌ است و درد مادرِ مرد، به درد، مردترین شکل پشت پا بزنی. به هرچه عشق زمینی و آسمانی و باز... جهان گرد خدا، من و رختخواب زنی... قفس شکسته شود وقت، وقت پرواز است، تو لاف بال زدی ناپرنده! جا بزنی! فرهاد فریدزاده

۹۴/۰۹/۲۶ | ۱۷:۳۷
آدرینا
به پای تعریف می‌گذارم حرف رفقایم را؛ این‌که می‌گویند گاهی سلیقه‌ات متعارف نیست. پیشنهاد موسیقاییِ این‌بارم؛ هفته‌ی دلتنگی - رضا یزدانیِ جان
هفته بدون تو شروع می‌شه، با شنبه‌ای که بدتر از مرگه. فرقی نداره تو کدوم فصلیم، دنیای من بی‌تو پُر از برگه. یک‌شنبه رو باید مدارا کرد، با خاطراتی که پُرم کردن. با آدمایی که تو این مدت، با حرفاشون دلخورم کردن. با هر دوشنبه اشک می‌ریزم، کی گفته دیوونگی حد داره. نیستی بگی خیلی دوسم داری، نیستی بگی امشب نود داره. بی‌تو که چیزی مثل سابق نیست، رفتی و با تو دلخوشی رفته. رفتی و تیکه‌تیکه‌ی قلبم، جامونده بین روزای هفته. حافظ یا تجریش، سعدی یا ملت؛ امشب اگه بودی کجا بودیم، با نصف قیمت فیلم می‌دیدیم، ما هر سه‌شنبه سینما بودیم. جز لحظه‌ای که دست تکون دادی، از چهارشنبه چیزی یادم نیست. ابرای بارون‌زا رو برگردون، مردی که اشک نریزه آدم نیست. من موندم و این کوچه‌های خیس، من موندم و همراهی چترت، هر پنج‌شنبه شعر می‌خونم، تو سالن‌های خالی از عطرت. من تک‌تک بغض‌های دنیا رو، به آخر هفته بدهکارم، با هر غروبِ جمعه می‌میرم، با هر غروبِ جمعه می‌بارم. از وقتی چشماتو رو من بستی، خورشید از دنیای من رفته، من موندم و دلواپسی‌هامو، دلتنگی‌های آخر هفته.

۹۴/۰۹/۲۶ | ۱۳:۱۱
آدرینا
آرامشم دلیل بر این نیست راحتم، بدتر شده‌ست بعد تو جایِ جراحتم. گردن نبود گردنه‌ی برف‌گیر بود، جایی نمانده بود برای نزاکتم. یادش به‌خیر عشق، دو چشمش دولول بود، در برف می‌دوید گوزن محبتم. من یک شکارِ زخمی پابسته پیش تو، تیر خلاصِ چشم تو می‌کرد راحتم. با رفتنِ تو جان غزل‌ها به لب رسید، دیگر نمی‌نشست کسی پای صحبتم. شلاق غم به صورتِ ابیات می‌خورد، دیرینه است با غزل و غم رفاقتم. صادق فغانی آهنگر

۹۴/۰۹/۲۶ | ۱۲:۱۵
آدرینا
تا ابد بغضِ منِ غم‌زده کال است عزیز، دیدن گریه‌ی تمساح محال است عزیز. تا شما خانه‌یتان سمت شمال دهِ ماست، قبله‌ی دهکده‌مان سمت شمال است عزیز. پنجره بین من و توست مرا بوسه بزن، بوسه از آن طرف شیشه حلال است عزیز. ماه من عکس تو در چشمه گِل‌آلوده شده، عیب از توست ببین چشمه زلال است عزیز. دامِ گیسوی تو بی‌دانه شده می‌فهمی؟ امپراطوری تو رو به زوال است عزیز. عشق، این نیست که بر گردن من حلقه زده، این‌که برگردنم افتاده، وَبال است عزیز. چارفصل است دلم منتظرِ پاسخ توست، لعن و نفرین به تو و هرچه سوال است عزیز. صادق فغانی آهنگر

۹۴/۰۹/۲۶ | ۱۱:۰۸
آدرینا
دل‌خوش‌کنک نباشید، یعنی یک دل‌خوشی کم و کوچک. همین شمایی که فکر می‌کنید هیچ کار بزرگی برنمی‌آید ازتان، همین شمایی که گمان می‌کنید شاید نقطه‌ی کوچکی باشید در این دنیا؛ می‌توانید بزرگ‌ترین دل‌خوشی یک نفر باشید. دل‌خوشی بزرگ آدم‌ها شوید تا دیگران هم دل‌خوش‌تان کنند. کار دنیا همین است؛ یک روز علیه توست و یک روز لَه تو. بپایین (پاییدن) - برداشتی از حرف‌های مجری جان - فرزاد حسنی

۹۴/۰۹/۲۶ | ۱۰:۱۷
آدرینا
زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند (افسانه‌ها و قصه‌هایی درباره‌ی کهن الگوی زن وحشی) 
دکتر کلاریسا پینکولا اِستِس – ترجمه‌ی سیمین موحد
در درون هر زنی نیروی قدرتمندی زندگی می‌کند آکنده از بصیرت، شور، خلاقیت و دانش بی‌زمان. او همان "زن وحشی" است که طبیعت غریزی زنان را نمایندگی می‌کند. اما این موجود به گونه‌ای در حال انقراض است. دکتر کلاریسا پینکولا استس، در زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند با استفاده از گنجینه‌ی غنی داستان‌های اساطیری، کهن الگوها، افسانه‌های پریان و قصه‌های ملل، راه اتصال مجدد به این نیروی قدرتمند و سالم طبیعت غریزی زنان را نشان می‌دهد. ما با خواندن این قصه‌ها و تفسیر آن‌ها از سوی خانم استس دراین کتاب بسیار ارزشمند، بار دیگر می‌آموزیم که به "زن وحشی" درونمان مهر بورزیم، ارج بنهیم و او را همچون موجود جادویی و درمان‌گر روح خویش بپذیریم. دکتر استس در این کتاب برای توصیف روح و روان زنان ادبیات جدیدی خلق کرده است. این روان‌شناسیِ زنان به اصیل‌ترین شکل خود است که بر پایه‌ی دانش روح استوار است. در این‌جا کلمه‌ی وحشی به مفهوم منفی امروزی آن، یعنی مهار نشدنی، مد نظر نیست، بلکه بنابر مفهوم اصلی آن، یعنی زندگی کردن به صورت طبیعی، به کار برده شده است؛ زندگی‌ای که فرد در آن از انسجام درونی و محدوده‌های سالم برخوردار است.  
من به خاطر کتاب زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند از دکتر کلاریسا پینکولا استس متشکرم. این اثر به خواننده نشان می‌دهد که جسور بودن، پر مهر بودن و زن بودن چقدر شکوهمند است. هر کسی سواد خواندن دارد باید این کتاب را بخواند."مایا آنجلو"

۹۴/۰۹/۲۵ | ۲۰:۰۲
آدرینا
Begin Again فیلمی‌ست که به دنیای موسیقی می‌پردازد. دیالوگ‌هایی که از سِحر و جادوی موسیقی بر زندگی آدم‌ها می‌گویند و جان دوباره‌ای که به لحظه‌های آدمی می‌بخشند. داستان حول دو شخصیت اصلی پیش می‌رود. نخست (دَن) مردی که روزگاری یکی از بهترین تنظیم‌کننده‌های عرصه‌ی موسیقی بوده و شرکتی را تاسیس کرده که این روزها حرفی برای گفتن دارد، اما زندگی‌اش دست‌خوش تغییرات بسیاری شده و حتی از شرکت خود نیز بیرون رانده می‌شود. و شخصیت دیگر داستان (گِرِتا) دختری‌ست که با امیدهای بسیار راهی شهر نیویورک می‌شود، اما زندگی همیشه با برنامه‌های ما پیش نمی‌رود و تجربیات تلخ و شیرین همواره پیش روی آدمی‌ست. در ادامه‌ی قصه شاهد همکاری این دو نفر خواهیم بود. همکاری‌ای که سرآغازی می‌شود برای آینده‌ای جدید، برای شروعی دوباره.

۹۴/۰۹/۲۵ | ۱۵:۰۲
آدرینا
مدت‌هاست که ذهنم درگیر خواسته‌های درونیم از زندگی شده است. به قدری مشغول کلنجار رفتن با روزمرگی‌هایم شده‌ام که دیگر فراموشم شده آرزو و رویای قلبی‌ام چه بود؟ مانده‌ام بین انتخاب‌هایی که نمی‌دانم کدام را دوست‌تر دارم...! بگذارید گام به گام تعریفش کنم. ادامه تحصیل این روزها دیگر حرف نامتعارفی نیست، وقتی که نیمی از جامعه‌ی جوان ما را فوق‌لیسانس‌ها پوشش می‌دهند. خب من هم جوانی‌ام از همین قشر، البته در راه رسیدن به ارشد :) در کنار این تمایل قلبی برای ادامه‌ی رشته‌ای که با جان و دل دوستش دارم گاهی فکر می‌کنم چرا نروم سر کار؟ حالا نه این‌که پست و مقام‌ها ریخته باشند بر سرم و فقط باید دست به گزینش بزنم، نه. اما می‌شود از جایی شروع کرد دیگر. بعد دلم هوای رویای کودکی‌ام را می‌کند؛ این‌که در چهار-پنج سالگی گفتم می‌خواهم نقاش شوم و در خانه تابلوهایم را بکشم تا بچه‌هایم مجبور نشوند بروند مهد! (پاسخ شگفتی‌سازی بود آن روزها) بعدتر یاد آرزوی این چندسال اخیر می‌افتم؛ این‌که کتاب شعرم را چاپ کنم و تصویرسازی‌اش هم مال خودم باشد. و فراموش نکنیم رویای تناسب اندام را که به گمانم من از 10 سالگی می‌خواستم شبیه فلان مدل و ورزشکار باشم. همین شاخه به شاخه پریدن‌هاست که کلافه‌ام کرده. نمی‌دانم ارجحیت کدام یک برایم بیشتر است و رسیدن به کدام خواسته‌ام مرا شادتر می‌کند. معضل بدی‌ست این بلاتکلیفی. حالا امروز مطلبی خواندم که کمی امیدبخش بود. یعنی یک وقت‌هایی آدم فکر می‌کند همه می‌دانند از زندگی چه می‌خواهند و این فقط اوست که گیر افتاده توی باتلاق! اما نتیجه‌ی این تحقیق می‌گوید این بحران بیست و چندساله‌ها آنقدر عمیق بوده که برایش تیم پژوهشی راه انداخته‌اند و همین که توی این جزیره‌ی سرگردانی تنها نیستی، یعنی امید. بحران در بیست و چند سالگی  را از مجله‌ی مرد روز.

۹۴/۰۹/۲۵ | ۱۲:۳۴
آدرینا
3-4 سال پیش باید می‌دیدمش! پی‌اش رفتم اما تشابه اسمی کار دستم داد و اشتباهی نشستم به تماشای محصولی که هیچ با تعریف و تمجیدهای شنیده‌ام جور نبود. با خودم گفتم آن همه به‌به و چه‌چه برای این؟! حسابی توی ذوقم خورده بود. گذشت و سرنوشت همین چند هفته پیش دستش را برایم رو کرد. فهمیدم جنس دست اولی که می‌خواستم نامش چیز دیگری بوده و عاقبت زبان ندانستن می‌شود همین که باید چند سالی دیر‌تر کشف یار کنی! می‌گویم یار چون شیفته‌ی بازی‌اش شده‌ام و از شما چه پنهان که رفته‌ام چیزی قریب به 15 فیلمش را خریده‌ام و دیده‌ام. بگذارید از Warrior برایتان بگویم. حکایت خانواده‌ای‌ست که در بوکس و کشتی حرفی برای گفتن دارند. (تامی و بِرَندِن) دو برادر که گذشته‌ی پُردردشان باعث دوری و دل‌آزردگی‌شان از هم شده است و پدری که تمام‌قد شده آدم بده‌ی قصه. مشکلات مالی و قول و قرارهایی که پشت پرده‌ست پای این دو برادر را به رینگ بوکس می‌کشاند. مسابقات اِسپارتا که ترکیبی‌ست از ورزش‌های رزمی و بوکس و کشتی. میدانی که جان می‌دهد برای انتقام‌جویی‌ها و خالی کردن دق‌دلی‌ها سر حریف و پایانی بی‌نظیر. قصه را لو نمی‌دهم چون یکی از بد‌ترین خیانت‌ها این است که داستانی را بازگویید و لذت کشف و تماشایش را بگیرید از مخاطب. پس حرف آخرم را می‌زنم: از دست ندهید این فیلم را، خیلی زیاد ارزش دیدن دارد.

۹۴/۰۹/۲۴ | ۲۱:۵۲
آدرینا