آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی
تنهایی من شاید، از نوع نادرش باشد. تنهایی من پُرصداست؛ پچ‌پچ فکر دارد، زوزه‌ی باد هم. آوای دل‌تنگی هم که غوغا می‌کند. همه‌اش به کنار، ملودی دوست‌داشتنی‌ام را بگو، که وقتی اوج می‌گیرد، اشک هم عنان از کف می‌دهد و صدای چکه‌چکه‌اش سر به آسمان می‌ساید. همیشه می‌گفتی که من متفاوت از دیگرانت بودم. آری! دیگر باورم شده این‌چنین دل‌تنگی‌ها را فقط من تاب می‌آورم و بس.

۹۱/۰۶/۱۲ | ۱۹:۵۷
آدرینا
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود! مگذار که حتی آب دادن گل‌های باغچه، به عادت آب دادن گل‌های باغچه بدل شود! عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی‌ست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است. و دگرگون شدن تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق. چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟ عشق، تن به فراموشی نمی‌سپارد، مگر یک‌بار برای همیشه. جام بلور، تنها یک‌بار می‌شکند. می‌توان شکسته‌اش را، تکه‌هایش را، نگه داشت. اما شکسته‌های جام ،آن تکه‌های تیز برنده، دیگر جام نیست. احتیاط باید کرد. همه‌چیز کهنه می‌شود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه‌ها، جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند.  پ.ن: این متنو به پیشنهاد "دفتر خاطرات" گذاشتم. خودم از خوندنش لذت بردم. حتم دارم دوستان هم حسی مشابه حس من خواهند داشت.

۹۱/۰۶/۰۹ | ۱۳:۵۸
آدرینا
از عشق گفت و پرسید: طعمش را چشیده‌ای؟ گفتم: نه، از این احساس گریبان‌گیر در گریزم. عشق مرا می‌ترساند. گفت: می‌دانم، راندن عقل به پستوی ذهن سخت است. به حرف دل بودن، ترس‌آور. اما عشق را بی‌دلیل باید پذیرفت. گفتم: عشق و عاشقی این روزها را نمی‌خواهم. عشق را قفسی کرده‌اند برای اسارت، اما عشق آزادی است و رهایی. عاشق بودن یعنی از خود گذشتن برای معشوق اما عاشقان این روزها از همه می‌گذرند برای خود. به میان حرفم آمد و گفت: اگر کسی درگیر عشق تو باشد و به خاطر تو از جان نیز بگذرد، او را باور می‌کنی؟ خندیدم و گفتم: افسانه را باور ندارم. اگر تو یافتی‌اش سلام مرا نیز به او برسان. لبخندی زد و گفت: سلامت را خود شنید، دیگر نیازی به پیغام من نیست... نگاهش کردم. چیزی در من فروریخت، حس کردم مرا به بازی گرفته.
همه‌ی غرورم را از دست‌رفته می‌دیدم. رهایش کردم و رفتم... سال‌ها گذشته. آن روز به خیال خود برنده‌ی بازی او بودم اما، دیر فهمیدم که آن‌چه لرزید و از دست رفت، قلبم بود نه غرورم. حالا من اینجایم، بی‌دل و تنها. و او با دلم در گوشه‌ای که نمی‌دانم کجاست دو دل و...

۹۱/۰۶/۰۷ | ۱۶:۵۴
آدرینا
دل من تب‌دار است؛ تک‌تک مویرگانش زخمی‌ست، خونی‌ست. هر تپش آه برآرد به میان. هر نفس - در دم و بازدمش - اشک از دیده فروریزد بر چهره‌ی سرخ. دل من با این حال، دل‌رحم است. گرچه در خود بشکست، گرچه دهلیز چپش مسدود است، لیک، دل آن‌کس را که دلش را بشکست، نشکست. مهربان شد و به یک جرعه‌ی آب، آن دل خاصم را که به جرحش برخاست، به آرامش خواند. قدحی آب به دستش و به لب واژه‌ی نامأنوسی: گُر گرفتی دلکم، آب بنوش...

۹۱/۰۶/۰۳ | ۰۲:۰۲
آدرینا
دردِ تنهایی کشیدن، مثل کشیدنِ خط‌های رنگی‌ روی کاغذ سفید، شاهکاری می‌سازد به نام دیوانگی...! و من این شاهکار را به قیمت همه‌ی فصل‌های قشنگ زندگی‌ام خریده‌ام. تو هر چه می‌خواهی‌ مرا بخوان؛ دیوانه، خود خواه، بی‌احساس... نمی‌فروشم...!

۹۱/۰۵/۲۳ | ۲۰:۳۵
آدرینا
دل به دلم که ندادی. پا به پایم که نیامدی. دست در دستم که نگذاشتی. سر به سرم دیگر نگذار، که قولش را به بیابان دادم...!  پ.ن: این روزا یه کوچولو آسمونم غبار گرفته‌اس. انگیزه‌ی نوشتن ندارم. پست‌هام فعلن کپی دلنوشته‌هاییه که دوسشون دارم. به زودی خودم می‌نویسم.

۹۱/۰۵/۱۰ | ۱۸:۰۷
آدرینا
عرض سلام داریم و طول ادب، با ارتفاع یک لبخند که اگر بُعد زمان و مکانش را هم محاسبه کنید، می‌شود درودی گرم. این تابستان به قدر کفایت گرم و سوزان هست، می‌دانم. اما تب یک نگاه، یک دست، یک واژه‌ی گُرگرفته از احساس... این‌ها در دمای 50درجه هم دلپذیر است، می‌چسبد. پس یک گرمازدگی جانانه را از من پذیرا باشید. با یک سلام گرم، یک خوشامد دوستانه و یک افتخار بلند به پاس حضورتان.

۹۱/۰۴/۲۶ | ۱۳:۲۶
آدرینا