با تو آموختم
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۰ ب.ظ
میتوانستم احساساتش را حس کنم... وقتی شخصیت پدر قصه به دخترش میگفت " در کودکی هیچ آرمانی برای زندگیاش نداشته، به مدرسهای رفته است که پدرش برایش برگزیده و شغلی را درپیش گرفته که پدرش برایش انتخاب کرده است. میگفت هیچوقت باعث ناامیدی پدرم نشدم اما مایهی افتخارش هم نبودهام. اما حالا با نگاه کردن به دخترم افتخار میکنم، چراکه تمام موفقیتهای امروزش نتیجهی زحمات خود اوست نه حمایتهای من. "
میدانید؟ راضی نگه داشتن مادرها کار چندان سختی نیست چراکه همیشه حامی عاطفی بچههایشاناند و قربانصدقهگوی فرزندان. جلب رضایت پدرها ولی سخت است، گرفتن آن نگاه حاکی از اعتماد و افتخار، تلاش بسیار میطلبد. من نمیخواهم مثل پدرِ قصه فقط به ناامید نکردن پدرم از خود بنازم، میخواهم جای دختر داستان باشم و شوق افتخار کردن مرد زندگیام را جشن گیرم.
۹۵/۰۲/۰۹