شب که باشد، به شمعی، روز نمی‌شود :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

شب که باشد، به شمعی، روز نمی‌شود

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۹ ب.ظ
سفیدپوشِ تابستانم، برازنده‌ی شوره‌زارِ زندگی شوم شاید...!  +"باید جای من باشی تا حس کنی، چقد سخته عشقت بلرزه صداش. ببینی چطور حاضری جونتو، بدی تا یه رویا بسازی براش. من از دلخوشی‌های این زندگی، مگه چی به جز حقمو خواستم. یه دنیا زمین خوردم از بچگی، که یک‌جا رو پای خودم واستم"  +ادامه‌ی مطلب: کودکی‌هامان؛ درختِ گیلاس را خوب می‌کشیدیم، سیب هم بلد بودیم. روزگار که بر کام می‌شد، چند شکوفه می‌زدیم و بهارتان چگونه گذشت را نقش می‌کردیم. همیشه‌ی خدا هم چند کبوتر بالای دشتمان بال‌گستران بودند. می‌رفتند یا می‌آمدند...؟ فقط بودند. نورِ چراغ، از پشتِ دیوارِ خانه هم، چشم را می‌زد. از سقف می‌آویختیمش و بی‌هیچ تجملی، کلبه‌ی همیشه گرممان را روشن می‌کردیم. گرم بود، چون دودِ دودکش‌ها هوا بود. چراغش روشن بود چون آخرِ جاده، مردی می‎آمد که دلش به این نور، خوش بود. حالا اگر بهارمان چگونه گذشت را پرسند، نقاشی‌ها چه می‌شود؟ اگر ترسِ لو رفتن به روان‌شناسیِ رنگ نباشد، به گمانم بازارِ رنگ‌های سرد، سکه خواهد شد. سیاه کار و بارش می‌گیرد. خاکستری هم لابد با دمش گردو می‌شکند. درخت‌هامان به یقین جای خالیِ لانه‌ی گنجشک‌ها را به دوش می‌کشند. ریشه‌ها یا از خاک بیرون مانده، یا همان زیر، آرام پوسیدن گرفته‌اند. سیب هم کرمو شده باشد شاید، گیلاس که دیگر حالش معلوم است. این‌بار کبوتر که نه، دسته‌ی کلاغ‌ها، دشت را غارت کرده‌اند. گُل‌ها را خشکانده و جوی را گِل‌آلوده بر جای گذاشته‌اند. خانه هم، دیگر دیواری نیست که بخواهد نورِ چراغی از پسش سوسو زند. آوار شده‌ست بر دلِ صاحب‌خانه. آجر به آجر، خشت به خشت دل‌آزردگی برهم چیده‌ست و تاریکی و خفقان را ارزانیِ مردِ راه‌پیما می‌دارد. تازه اگر مردی هنوز باشد! به جای خاک‌بازیِ بچگی، کاش نقاشی کشیدن را یادمان می‌دادند. که چطور آسمانت ابر گرفت، باز از گوشه‌ای خورشید را بتابانی. که اگر باد وزید، برف بارید، سقفِ خانه‌ات را چطور دوام آوری که طوفان درهمش نشکند. کاش نقاشیِ زندگی را بلد بودیم...

۹۲/۰۵/۰۳
آدرینا