خاطره‌نگار :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۲۵ مطلب با موضوع «خاطره‌نگار» ثبت شده است

خیلی از غروبا رو من خونه تنها بودم. غروبایی که مامان شیفت بعدازظهر بود و الف داداشم بیرون بود و بابا هم سرکار. اون‌قدر توی اتاق می‌نشستم تا هوا تاریک می‌شد و دیگه جرأت نمی‌کردم پامو از اتاق بیرون بذارم واسه روشن کردن چراغای پذیرایی. همش حس می‌کردم یکی اون بیرون داره نگام می‌کنه. بعدتر یه فیلم دیدم، ازینا که روح یه بچه تو خونه‌اس و به غیر از بچه‌ی خونواده هیچ‌کس اونو نمی‌بینه. بچه‌هه با اون روحه دوست می‌شه و باهاش حرف می‌زنه و خلاصه داستانی می‌شد. یه بار منم بلند بلند شروع کردم به حرف زدن. ابتدایی بودم، مشقامو ننوشته بودم و می‌ترسیدم سرمو بندازم پایین و به دفترم نگاه کنم. گفتم که ازش می‌ترسم و تنهام ولی مامان نیم‌ساعت دیگه می‌رسه خونه‌ها. بهش گفتم می‌خوام برم رو ایوون. هنوز آسمون یه‌خورده روشن بود. رفتم و بهتر شد. ترسم کمتر شد. نشستم به درد و دل کردن با روحی که هیچ نشونی ازش ندیده بودم و فقط حس می‌کردم که هست. از اون روز بود که به خودم گفتم باید با ترس‌هام رفیق شم. باهاشون حرف بزنم و بهشون بگم باید کمکم کنن تا از پسشون بر بیام. هر وقت می‌ترسیدم حتی با این‌که بقیه خونه بودن و تنها نبودم می‌رفتم رو ایوون تا راحت بگم که دوباره دلم لرزیده. حتی شکایتامم می‌بردم پیش روح جان، که درس نخوندم و امتحان فردا سخته. توی خیلی از فیلما، شخصیت اول داستان یه مرشد داشت، یه مربی، یه پیر دانا. تصور من از روحم این بود که خیلی بزرگتر از منه و خیلی چیزا می‌دونه و می‌شه ازش کمک گرفت. من روحمو دیدم، شاید به بهترین شکل ممکن.  
میخوام بگم اگه می‌تونین با روح‌هاتون رفیق بشین. لازم نیست حتما یه وجود ماوراءالطبیعه باشه. می‌تونه یه حس باشه، یه ذهنیت. اون روح حتی می‌تونه خودِ خودآگاهتون باشه که وقتی نیاز دارین بهش رجوع کنین و ازش راه حل بگیرین. مگه نه این‌که برترینِ مخلوقاتیم؟ مطمئنم اگه روحمون بیدار باشه و رفیق باشیم باهاش، از پس خیلی چیزا بر می‌آیم. قدرت‌هایی که لازم دارین رو از وجود خودتون پیدا کنین. هیچ‌کس بهتر از خودمون ما رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه دقیقا چی به درده حال و احوالمون می‌خوره.  
بهترین اختتامیه شاید این باشه که "از ترس‌هامون، نترسیم."  
پست قبلی فراموش کردم ذکر کنم الهام‌بخش نوشته کی بوده. این‌بار خاطرم هست که بگم. مرسی از نگار که با خوندن این پستش، منو یاد بچگی‌هام انداخت.

۹۴/۱۲/۲۶ | ۲۱:۱۱
آدرینا
شورِ مردم، آدم را به وجد می‌آورد. خیلی وقت بود که خودم را این‌طور میان دیگران حس نکرده بودم و فراموشم شده بود اسفند یعنی چه. از حرف‌های پسربچه‌ای که داشت تبلیغات آژانس مسافرتی را می‌خواند و برای خانواده‌اش برنامه می‌پیچید دلم غنج رفت. آنقدر مردانه و محکم حرف می‌زد، گویی مسئولیت خانواده حقیقتا با اوست.  
میان بچه‌هایی که امروز دیدم یاد خودم افتادم. سه سالم که بود برای عید یک عروسک خریدم؛ پاندایی بزرگ هم‌قد و قواره‌ی خودم. هنوز یادم هست با چه ذوقی بغلش کرده بودم و با چه زحمتی گرفته بودمش تا نیافتد. حتی لبخندها و نگاه‌های خوشحال عابران را هم یادم هست، نگاه‌هایی که شاهد ذوق کودکانه‌ی یک پنگوئنِ پاندا به بغل بودند. آخر اینقدر برایم سنگین و بزرگ بود که مثل پنگوئن راه می‌رفتم...

۹۴/۱۲/۰۲ | ۱۷:۳۳
آدرینا
مرکز تجمع‌مان یکی بود؛ آن‌ها پیاده‌رو غربی می‌ایستادند و ما پیاده‌رو شرقی. هر روز صبح کله‌ی سحر با چشم‌های پف کرده و صورت‌های رنگ‌پریده از سرما منتظر سرویس می‌ماندیم. هر روز صبح کله‌ی سحر با بیل و کلنگ و لباس‌های کارشان منتظر انتخاب شدن و سر کار رفتن می‌ماندند. به دیوار تکیه می‌دادیم، روی پله‌های بانک ولو می‌شدیم و خمیازه می‌کشیدیم. به دیوار تکیه می‌دادند و لبه‌ی جوب می‌نشستند و آواز می‌خواندند. سرویس مدرسه که می‌رسید لبخند می‌زدیم و جان می‌گرفتیم انگار. ماشین‌ها که می‌رسیدند لبخند می‌زدند و جان می‌گرفتند انگار. 
همه‌مان قرار است انتخاب کنیم و انتخاب شویم و روزهایمان را به امید رسیدن به جایی آغاز کنیم، به امید صعود کردن به مرحله‌ی بعدی، به امید سربلند شدن در زندگی...

۹۴/۱۱/۲۶ | ۱۵:۲۶
آدرینا
بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه‌ی خاص تو با کسی... [به تاریخ 5شهریور96 نوشت: یادش بخیر، بعد این پست و لایک شدنش، توی چهارراه فاز3!! رویت شد]

۹۴/۱۱/۲۵ | ۱۲:۵۳
آدرینا
آدم از کتاب‌فروش‌ها بیش ازین انتظار دارد، هرچه نباشد یک دنیا علم و معرفت دورشان را گرفته‌‌ست...  
اسم هفت کتاب را لیست کرده بودم برای خرید، شهر کتاب سه‌تایش را داشت و از خرید یکی‌اش هم کلا منصرف شدم. رفتم کتاب‌فروشی بعدی تا سه کتاب باقی‌مانده را پیدا کنم، فروشنده داشت یک کتاب جیبیِ تعلیمات اجتماعی می‌خواند و بی‌خیال عالم و آدم نشسته بود. لیست را که نشانش دادم گفت این‌هایی که خط زده‌ای را گرفته‌ای؟ گفتم بله. پرسید از کجا و بعد قیمت‌ها را چک کرد که برسد به گران‌فروشی طرف که خب حاصل نشد. دست‌آخر هم با لحن بدی گفت کتاب‌هایی که همه‌جا پیدا می‌شود را آن‌جا گرفته‌ای حالا برای این سه‌تا که هیچ کتاب‌فروشی‌ای در شهر نداردش آمدی اینجا؟ نتوانستم بگویم نیست که خیلی خوش‌برخورد هم هستید باید اول می‌شتافتم به‌سوی شما، بعد خواستم بگویم آن تعلیمات اجتماعی هم ظاهرا به کارتان نیامده جناب، یک قطور‌ترش را مطالعه کنید. ولی خب هیچ حرفی نزدم و فقط با لحنی که خودم حس می‌کنم مثلا خیلی به طرف برخورده و ماستش را کیسه کرده گفتم ممنون!  
جالب‌تر این‌که وقتی داشتم با نایلون کتاب‌ها توی پیاده‌رو راه می‌رفتم همه یک‌جوری به دستم نگاه می‌کردند که انگار بمبی را حمل می‌کنم و برای استتار از نایلون شهرکتاب استفاده کرده‌ام. یک‌جاهایی نزدیک بود مثل کادوهای سر عقد، کتاب‌هایم را در بیاورم و معرفی‌شان کنم و بگویم به جـــان خودم هیچ چیز عشقولانه‌ای حمل نمی‌کنم، همه‌اش درسی‌ست.

۹۴/۱۱/۲۴ | ۱۱:۵۶
آدرینا
مامان تخمه بوداده و یک کاسه‌اش را داغ‌داغ برای ما آورد که مشغول شویم. یاد بچگی‌هامان افتادم که چادرش را پهن می‌کرد وسط اتاق و ما دوتا فِنچک را می‌نشاند وسط چادر و یک بشقاب تخمه می‌داد دستمان. کارایی چادره؟ دیگر لازم نبود نگران ریخت‌و‌پاش پوست تخمه باشیم، اختیار تام داشتیم که پوستش را تف کنیم روی چادره و کیف کنیم از تپه‌های پوست تخمه‌ای‌مان.

۹۴/۱۱/۲۲ | ۱۵:۱۶
آدرینا
یک چیزهایی تا ابد خاطره می‌شوند؛ مثل چیپس سوپر مزمز و ماست موسیر. خیلی روزها خستگی کلاس و دانشگاه را با چیپس و ماست کنار سد به در کردیم و حرف زدیم و خندیدیم و به فکر فرو رفتیم و آخرش دنده را جا زدیم و راه افتادیم. یاد ایام به خیر...

۹۴/۱۱/۰۸ | ۲۰:۱۳
آدرینا
ممکن است گاهی دانسته‌هایتان در پس غبار زمان محو شود و از یاد ببریدشان، این‌جور وقت‌ها یادآوری‌اش از طرف کسی می‌تواند خیلی خوشایند باشد. امروز با یکی از رفقای قدیمم حرف زدم، دوبار در یک روز! حرف‌هایی که در مکالمه‌ی آخری به زبان آورد، حال خوشی داشت. 
"ما حتی هم‌کلاسی‌ام نبودیم؛ فقط روزی نیم ساعت تو سرویس با هم بودیم و همین که این دوستی تا الان ادامه داشته خیلیه. باید کلی افتخار کنیم به خودمون..." 
و این ادامه داشتن تا الان یعنی 9سال سابقه. می‌دانستم اما انگار فراموشم شده بود که ما حتی هم‌کلاسی هم نبودیم، هم‌رشته هم نبودیم، فقط دوسال هم‌مسیر بودیم و بعد ما خانه‌مان را عوض کردیم اما رفاقت من و او برجای ماند. ماند و رسید به امروز که می‌شود بهش افتخار کرد و بین شماره‌های ذخیره در گوشی به اسمی رسید که بودنش حال آدم را خوب می‌کند و پر است از انرژی‌های خوب‌تر...

۹۴/۱۱/۰۷ | ۱۵:۴۹
آدرینا
گفت: خداراشکر، داشتن یکی‌اش هم نعمت است چه برسد به این‌که هرکداممان دوتایش را داریم. داشت از دوست‌های خوبی که حال هم را می‌فهمند حرف می‌زد و من با خودم فکر کردم راستی چرا تابه‌حال برای داشتنشان با صدای بلند شکر نکرده‌ام؟! خدایا شکرت... معتقدم رفیق، فراتر از دوست است.  

۹۴/۱۰/۲۸ | ۲۰:۵۹
آدرینا
باری دیگر شعر را آغاز کن!  
تغزل ِ حرف‌هایت، دل را ردیف می‌کند...  
آدمی که حس و حالش را سُر می‌دهد روی کاغذ، که می‌نویسد از تیره‌ روشن‌های زندگی؛ دل‌خوش ِ بودن‌هایی‌ست که...!  
باش!  
بگذار مراعات ِ این حرف‌ها، بی‌نظیر باشد.  
دوشنبه | بیست‌و‌دوم مهر 1392

۹۴/۱۰/۱۰ | ۰۹:۳۶
آدرینا