آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی
دنبال پی.دی.اف رمانی بودم که چند سال پیش خوانده‌ام و نامش خاطرم نیست! در عوض کتاب دیگری یافتم که هنوز نخوانده حس می‌کنم بسیار ارزنده است. نسخه‌ی اسکن شده‌ی کتاب داستان‌های ایران باستان، نگارش دکتر احسان یارشاطر، 1351  این هم سایت منبع کتابناک

۹۵/۰۲/۰۵ | ۲۰:۵۹
آدرینا
مشکل این است که نمی‌دانم ماشه را باید کنار شقیقه‌ی کداممان بچکانم!

۹۵/۰۲/۰۵ | ۱۵:۴۴
آدرینا
صدای خنده‌هامان بود و کُری خواندن‌های من و نون، و ژونی که انتقام باخت‌هایش را گرفتم از حریف. دومین باری بود که در این یک ماهِ از سال شنیدم خوش‌شانسم. ژون می‌گفت میان همین تاس‌ها و جفت شش‌ها هرچه می‌خواهی از خدا بخواه، انگار روز توست! گفتم خدایا، خبر داری از دلم، هرچه به صلاحم است را مقدر کن حتی اگر کمتر خواسته‌ام، تو بیشترش کن. تاس انداختم، جفت شش آمد...

۹۵/۰۲/۰۳ | ۱۶:۵۱
آدرینا
تحول؛ یعنی تغییر تفکر و باورها، و توانایی نگریستن به همه چیز با چشمانی دیگر. می‌توان از گذشته‌ی خویش درس گرفت و به جلو قدم برداشت، یا این‌که اسیر گذشته‌ها شد و هم‌چنان درجا زد. هر لحظه‌ی زندگی، عرصه‌ی انتخاب است. برگرفته از کتاب راز سایه، دبی فورد

۹۵/۰۱/۳۱ | ۱۶:۵۰
آدرینا
انتظار، توقع، چشم‌داشت، جبران کردن، ادای دین، حق را به‌جا آوردن... همه‌شان یکی‌ست، نه؟ حداقل ذاتشان مشابه است. این‌که از دیگران توقعی نداشته باشیم را سلاح دفاعی می‌دانم. انگار پیش از ضربه خوردن بخواهی خودت را هوشیار کنی و واکسینه شوی در برابرش. غرض این نیست که چشم بدوزی به دست آدم‌ها برای دست‌گیری، یا که به جبر بخواهی ادای دین کنند. حرف من با آدم‌هایی‌ست که بیش از این‌ها به هم وصلید و گره خورده‌اید به تار و پود هم. حرف من این است که اعتقاد و باورم شده از هر دست بدهی، از همان دست هم خواهی گرفت. و همین دادن و نگرفتن‌هاست که خش می‌اندازد به روح آدم. همین متوازن نبودن معادله است که کنش و واکنش را می‌برد زیر سوال. همین می‌شود که آدم‌ها را آیینه‌ی یکدیگر می‌کند، بازتابی از خودشان. و این انعکاس آن‌قدر قوت می‌گیرد و طول‌موجش بالا می‌زند که کم‌کم یادت می‌رود خودت بودن را. می‌شویم شبیه به هم؛ آدم‌های سردی که به نفعشان نیست خوبی کنند، خوب باشند. اصلا صفت نه، یادشان می‌رود خودِ قبل از واقعه‌یشان باشند. *عنوان؛ بیتی از شعر توقع زیادی، علی سیدصالحی

۹۵/۰۱/۲۷ | ۱۸:۳۹
آدرینا
این روزها مدام نقل قول می‌کنم؛ از گذشته، از خوانده‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایم، حتی از خودم. چون عمیقا باور دارم یک وقت‌هایی باید یقه‌ی خودت را بگیری و محکم تکان تکان بدهی. یک وقت‌هایی باید تمام‌قد توی روی خودت بایستی و حرف بزنی. حالا هم می‌خواهم از اعتدال زندگی بگویم، ازین‌که شورِ هر چیز را در نیاورم، ازین‌که تا تقی به توقی خورد زیر سایه‌ی بهانه‌ها نخزم. تمام آنچه که نیاز دارم اراده و پشتکار و حوصله است برای تلاش کردن و دست نکشیدن. آخر می‌دانید؟ امسال برای من سال سرنوشت سازی‌ست. *عنوان برگرفته از کتاب جای خالی سلوچ، محمود دولت‌آبادی

۹۵/۰۱/۲۵ | ۱۹:۳۸
آدرینا
آن طوفانی که حرفش بود؛ نسیم شد و گذشت! یک‌جاهایی سهم آدم از زندگی دیگر انتظاری نیست که از اتفاقات دارد، شگفتی از ناشناخته‌هاست. و چه خوب می‌شود وقتی جلوه‌های این دنیای جدید، خوش‌قدم سلام می‌کنند.

۹۵/۰۱/۲۵ | ۱۰:۲۰
آدرینا
میانه‌ی پاییز بود و تو شروع دوباره‌ام. حالا ماه‌هاست که نیستی و می‌جویمت. نیستی و سخت هوایی شده‌ام. دور شده‌ای رفیقم، خیلی دور و مانده‌ام چگونه باز پس‌ات گیرم. می‌دانی؟! دل‌تنگی‌هایم را مچاله کرده‌ام میان همان مشت دست راست کوچکم... 

شعر طعم خوشی‌ست؛ مزه‌ی عشق می‌دهد و بوی زندگی. قافیه‌ها جادویی‌اند، ردیف‌ها سِحرانگیز؛ *من فلسفه‌ای دارم، یا خالی و یا لبریز...!"
* مصرعی از محمدعلی بهمنی - جمعه | بیست‌و‌یکم آذر 93

۹۵/۰۱/۲۴ | ۱۵:۴۹
آدرینا
یه پسربچه تو اتوبوس بود که وقتی رسیدیم میدون، بلند اعلام کرد عـه اینجا میدون فلانه! و بعد تحلیلش رو از آدما ارائه داد؛ دختربچه‌ای که تو حاشیه‌ی میدون تنها نشسته بود رو دید و گفت یعنی مامانشو دزدیدن؟ و چند ثانیه بعد اعلام کرد عه مامانشو برگردوندن...!  
وقتی نگاش می‌کردم داشتم حجم اطلاعاتی که بروز می‌داد رو با طفولیت خودم مقایسه می‌کردم. من تا سه‌سالگی (دقیق یادم نیست!) اسم بابامو نمی‌دونستم و فکر می‌کردم اسمش باباس دیگه! یادمه یه بار صندلی عقب نشسته بودم و به حرفای بابا و دوستش که جلو نشسته بود گوش می‌دادم که یه اسم و تکرارش نظرمو جلب کرد. پرسیدم رضا کیه؟! دوست بابا خندید و گفت اسم بابات رضاس دیگه، و من بهت زده از آینه‌ی جلو به بابام نگاه کردم و گفتم رضااا... بابام خنده‌ی بلندی کرد و گفت جان رضا.

۹۵/۰۱/۲۳ | ۱۳:۴۹
آدرینا
نه کشتی‌ای دارم و نه توانی برای ساختنش.

۹۵/۰۱/۲۲ | ۱۴:۰۸
آدرینا