سینوس ذهنی :: آرشیو

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

آرشیو

دل‌گفته‌های تنهایی | حرف‌هایی که از دل، سر می‌روند

شاعر؛ حسود هم که باشد، حریص نیست. نَمِ شعری، قانعش می‌کند. [محمدعلی بهمنی]

طبقه بندی موضوعی

۳۵۸ مطلب با موضوع «سینوس ذهنی» ثبت شده است

آن طوفانی که حرفش بود؛ نسیم شد و گذشت! یک‌جاهایی سهم آدم از زندگی دیگر انتظاری نیست که از اتفاقات دارد، شگفتی از ناشناخته‌هاست. و چه خوب می‌شود وقتی جلوه‌های این دنیای جدید، خوش‌قدم سلام می‌کنند.

۹۵/۰۱/۲۵ | ۱۰:۲۰
آدرینا
میانه‌ی پاییز بود و تو شروع دوباره‌ام. حالا ماه‌هاست که نیستی و می‌جویمت. نیستی و سخت هوایی شده‌ام. دور شده‌ای رفیقم، خیلی دور و مانده‌ام چگونه باز پس‌ات گیرم. می‌دانی؟! دل‌تنگی‌هایم را مچاله کرده‌ام میان همان مشت دست راست کوچکم... 

شعر طعم خوشی‌ست؛ مزه‌ی عشق می‌دهد و بوی زندگی. قافیه‌ها جادویی‌اند، ردیف‌ها سِحرانگیز؛ *من فلسفه‌ای دارم، یا خالی و یا لبریز...!"
* مصرعی از محمدعلی بهمنی - جمعه | بیست‌و‌یکم آذر 93

۹۵/۰۱/۲۴ | ۱۵:۴۹
آدرینا
نه کشتی‌ای دارم و نه توانی برای ساختنش.

۹۵/۰۱/۲۲ | ۱۴:۰۸
آدرینا
مشعل دست گرفته بودم و پلکان‌های معبد سنگ آهک اِنانا را درمی‌نوردیدم که ناگاه مردی از تاریکی برآمد و من هیــع گویان و نبض شقیقه تپان و رُخ‌زردان به چشم‌هایش نگریستم... آن مرد پدرم بود!

۹۵/۰۱/۱۸ | ۱۴:۵۷
آدرینا
سین می‌خواهد گرایشش را تغییر دهد. علاقه‌اش به طراحی داخلی جرقه خورده و به تکاپو افتاده برای شور و مشورت با اساتید. پیشنهاد کردم تا آخر این هفته به خودش وقت دهد و ته‌وتوی کار را در بیاورد و بعد یک‌دل بنشیند پای درس. پرسید: تو چی؟ داخلی نمی‌خوانی؟ گفتم نه. من انتخابم را پیش‌تر کرده‌ام، همان وقتی که قید طراحی داخلی و یک‌سال چشم‌انتظاری را زدم و نرفتم ساری و شدم دانشجوی معماری. امروز وقتی معماری جهان می‌خواندم تمام حواسم به حرف‌های سین بود. به اشتیاقش در کشف علاقه‌اش، به این‌که نکند منم دل‌سرد شوم و هوای تغییر به سرم زند...  
حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم یادم افتاد چهار سال پیش با خودم گفتم اگر علاقه‌ام به طراحی داخلی مانا بود، کنار درس‌های دانشگاه می‌روم و دوره‌هایش را می‌گذرانم و با هم پیش می‌برمشان. و حالا بعد از چهار سال یادم افتاده این قرار!  
همه‌ی این‌ها به انضمام فرار از پرسپکتیو داخلی زدن و بی‌حوصلگی برای ریز شدن در جزئیات، یعنی که راهم را درست آمده‌ام. سین راست می‌گوید؛ من مقاومت مصالح و ساختمان و ایستایی را عذاب نکشیدم، با شوق نوشتم جزوه‌ها را.

۹۵/۰۱/۱۵ | ۱۹:۴۹
آدرینا
برای یک شروع جدید، برای روبرو شدن با هرآن‌چه سخت و ناممکن می‌پندارمش. آماده‌ام برای تحقق بخشیدن به خواسته‌ها و دلانه‌هایم. قطعا این یک سال را بارها خواهم ترسید و مکرر دلم هوای پا پس‌کشیدن خواهد نمود...  
دلم! روح محصور میان بهانه‌هایم! نترس. بگذار با هم ورای تمام این مرزهای هراس را قدم زنیم و نفس برآریم از دمِ موفقیت و پیروزی و خستگی‌های خوشایندِ تلاش. تلاش برای آرزوهایی که نه دوراند و نه آن‌چنان نزدیک. فاصله‌شان به قدر کفایت است و دست‌یافتنی، اگر که دست دراز کنیم برای داشتن‌شان.  آماده‌ام.

۹۵/۰۱/۱۱ | ۱۹:۰۳
آدرینا
با دخترخاله‌ام که 12-13 سالی از من کوچکتر است کنار آمده بودم تا روز پنجم که مهمان‌های جدیدی به جمع‌مان پیوستند و حسادت‌ها و خودخواهی‌های او در قبال پسربچه‌ای 5 ساله نمایان شد. آن وقت بود که دیگر کنار آمدن با دخترک برایم سخت شد و قلبم از دوست‌داشتنش سرباز می‌زد.  
راستی حسادت‌ها و خودخواهی‌های من تابه‌حال چند نفر را از دوست‌داشتنم باز داشته؟ نکند تمام تلاش نافرجام این چند ساله برای همراه شدن با الف و میم هم نتیجه‌ی همین حسادت و خودخواهی باشد؟ نکند...

۹۵/۰۱/۰۸ | ۱۴:۵۸
آدرینا
آرزو دارم که سال خوبی را برای خود بسازید. نیرومند و با تدبیر آغازش کنید. محکم و استوار و پیوسته گام بردارید و موفقیت‌ها را فتح نمایید. سالی را رقم بزنید پر از قهقهه‌های از ته‌دل، لبخندها و نگاه‌های گرم تمام‌نشدنی. سلامتی و سعادتتان روزافزون و 365 روزتان به طراوت بهاران باد. 
سال نو مبارک

+ هر سال موقع سال‌تحویل حس خوبی داشتم، حسی که انرژی‌بخش بود و امیدوارانه که سال خوبی در پیش رو خواهم داشت. امسال حس خوبم مضاعف بوده و هست و تفاوت بزرگش در این است که پیش‌تر هم گفته‌ام امسال را می‌خواهم با تکیه بر خودم آغاز کنم. سفر غیرمنتظره‌ای پیش آمد و برخلاف مخالفت‌های همیشگی‌ام با میل و رغبت راهی شدم. و چقدر خوشایند بود و دلچسب. وسعت سرسبزی زمین و طبیعتِ بهاران را به فال نیک روزهایم می‌گیرم و خوش‌بین‌تر از قبل به 95 نگاه می‌کنم که از همان آغازش زیبایی را نشانم داده‌ست. 
++ 4اُم تولدم بود. بعد از چند روز ابری و بارانی و سرد شمال، 4اُم اولین روز آفتابی سال بود. کنار دریای خزر با خودم قول و قرارهایی گذاشتم و آب را واسطه کردم که مرا سال‌های بعد فرابخواند تا بگویم از آنچه شدها و آنچه کردهای 95اَم. با تمام بدخلقی و غمی که روزهای تولدم بر من چیره می‌شود، دوست‌داشتم زادروزم را. روزی که همیشه برای من مصادف تصمیم و عزم و جزم‌های بسیاری‌ست.

۹۵/۰۱/۰۷ | ۰۹:۰۶
آدرینا
خیلی از غروبا رو من خونه تنها بودم. غروبایی که مامان شیفت بعدازظهر بود و الف داداشم بیرون بود و بابا هم سرکار. اون‌قدر توی اتاق می‌نشستم تا هوا تاریک می‌شد و دیگه جرأت نمی‌کردم پامو از اتاق بیرون بذارم واسه روشن کردن چراغای پذیرایی. همش حس می‌کردم یکی اون بیرون داره نگام می‌کنه. بعدتر یه فیلم دیدم، ازینا که روح یه بچه تو خونه‌اس و به غیر از بچه‌ی خونواده هیچ‌کس اونو نمی‌بینه. بچه‌هه با اون روحه دوست می‌شه و باهاش حرف می‌زنه و خلاصه داستانی می‌شد. یه بار منم بلند بلند شروع کردم به حرف زدن. ابتدایی بودم، مشقامو ننوشته بودم و می‌ترسیدم سرمو بندازم پایین و به دفترم نگاه کنم. گفتم که ازش می‌ترسم و تنهام ولی مامان نیم‌ساعت دیگه می‌رسه خونه‌ها. بهش گفتم می‌خوام برم رو ایوون. هنوز آسمون یه‌خورده روشن بود. رفتم و بهتر شد. ترسم کمتر شد. نشستم به درد و دل کردن با روحی که هیچ نشونی ازش ندیده بودم و فقط حس می‌کردم که هست. از اون روز بود که به خودم گفتم باید با ترس‌هام رفیق شم. باهاشون حرف بزنم و بهشون بگم باید کمکم کنن تا از پسشون بر بیام. هر وقت می‌ترسیدم حتی با این‌که بقیه خونه بودن و تنها نبودم می‌رفتم رو ایوون تا راحت بگم که دوباره دلم لرزیده. حتی شکایتامم می‌بردم پیش روح جان، که درس نخوندم و امتحان فردا سخته. توی خیلی از فیلما، شخصیت اول داستان یه مرشد داشت، یه مربی، یه پیر دانا. تصور من از روحم این بود که خیلی بزرگتر از منه و خیلی چیزا می‌دونه و می‌شه ازش کمک گرفت. من روحمو دیدم، شاید به بهترین شکل ممکن.  
میخوام بگم اگه می‌تونین با روح‌هاتون رفیق بشین. لازم نیست حتما یه وجود ماوراءالطبیعه باشه. می‌تونه یه حس باشه، یه ذهنیت. اون روح حتی می‌تونه خودِ خودآگاهتون باشه که وقتی نیاز دارین بهش رجوع کنین و ازش راه حل بگیرین. مگه نه این‌که برترینِ مخلوقاتیم؟ مطمئنم اگه روحمون بیدار باشه و رفیق باشیم باهاش، از پس خیلی چیزا بر می‌آیم. قدرت‌هایی که لازم دارین رو از وجود خودتون پیدا کنین. هیچ‌کس بهتر از خودمون ما رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه دقیقا چی به درده حال و احوالمون می‌خوره.  
بهترین اختتامیه شاید این باشه که "از ترس‌هامون، نترسیم."  
پست قبلی فراموش کردم ذکر کنم الهام‌بخش نوشته کی بوده. این‌بار خاطرم هست که بگم. مرسی از نگار که با خوندن این پستش، منو یاد بچگی‌هام انداخت.

۹۴/۱۲/۲۶ | ۲۱:۱۱
آدرینا
فراموش نه، گذشته را نمی‌شود از یاد برد. مثل انباری‌ای پر از عنکبوت و اثاثیه‌ی در هم، فقط اضطراب باز شدن درب و روبرو شدن با حجم عظیمی از به هم ریختگی‌ها می‌ماند روی دوش آدم و مدام فرار و فرار و فرار... گذشته را باید یک‌بار برای همیشه نشاند روی میز، بغل کرد و بویید و بوسید. یک‌بار برای همیشه باید با خودِ تاریکِ بدِ دوست‌نداشتنی‌مان روبرو شویم و نتیجه‌ی انتخاب‌هایمان را بپذیریم. که کودک طردشده از دامان مادر، مدام شیطنت می‌کند و فریاد می‌زند تا دیده شود و به چشم آید و به آغوش کشیده شود. گمان می‌کنم همین قدر بی‌اعتنایی به خود کافی‌ست. همین قدر لجبازی برای دوست نداشتن خود، همین قدر رد شدن و نگاه نکردن به عواقب کودک دور افتاده از مهر... 
امسال را می‌خواهم با تکیه بر خودم آغاز کنم. با باز کردن درب آن انباری متروک و دیدن هرآنچه از آن بیزار بودم. دیگر قایم کردنی در کار نیست. چه اتاق باشد، چه صندوقچه‌ی روح و چه آدم‌هایی که در بند ذهن مانده‌اند برای فراموشی، باید به استقبالشان رفت و غبار از صورت‌هاشان زدود و آزادشان کرد.  
ترس، با فرار کردن نیرو می‌گیرد. یک‌بار جرأت کنیم و به سوی هراس‌هایمان گام برداریم. بشناسیم و رفیق شویم با ترس‌هامان تا بشناسند و رفیقمان شوند. قطعا بنیه و نیرویی که برای فرار کردن خرج می‌کردیم، بنیه و نیرویی که برای غلبه بر ما خرج می‌کردند، اگر متحد شود و از در صلح به جهانمان راه یابد، شگفت‌انگیز خواهد بود.

۹۴/۱۲/۲۵ | ۱۰:۲۵
آدرینا